با سلام خدمت دوستان عزیز و عرض تبریک سال نو
سال نو همیشه در ایران با عید دیدنی ها و مراسمات مختلفی همراه میشه که خنده و شادی افراد حاضر در اونها رو به همراه داره و از اونجا که خاندان ما کلا به نرمال بودن حساسیت دارن ، همیشه سال نو واسه ما پر از اتفاقات عجیب و خنده داره و از اونجا که دیگه خبر مرگم بزرگ شدم و دانشگاه میرم و دیگه اساتید موضوع انشائ تعطیلات خود را چگونه گذراندید نمیدن(در مورد رشته های علوم انسانی مطمئن نیستم!!) دیگه شما عزیزان باید زحمت خوندن رو بکشید!! این متن داستان روز اول عید امسال خانواده ی ماست ، خودتون بخونید و قضاوت کنید که چقدر خانواده ی معمولی هستیم!!!
اول فروردین :
ساعت 2 شب :
تو خواب ناز بودم که ییهو سال تحویل شد! حالا از کجا فهمیدم که سال تحویل شد ؟ از صدای ترکیدن یه اکلیل سرنج 2 کیلویی که ابی پسر همسایه از شبه چهارشنبه سوری نگه داشته بود! همچین که صدای وزوز تو گوشم خوابید دیدم بابام صدا میزنه : کره خر تو که بیداری چرا نمیای تبریک بگی؟ میدونی که فقط سر سفره هفت سین عیدی گیرت میاد! هیچی دیگه منم از ترس پریدن عیدی و لگدی که اگه نمیرفتم و بابام میومد نصیبم میشد ، بلند شدم رفتم و دست پدر و مادر رو بوسیدم و به خواهر و برادرم تبریک گفتم و برگشتم که بخوابم که بابام گفت : حالا میری که مثلا بگی عیدی نمیخوای؟ بیا تا خواهر برادرت غارت نکردن سهمت رو ببر! و یه 50 هزار تومنی خشک بهم داد و گفت اینم دشت اول امسالت ، ایشالا امسال کارت پربرکت تر از همیشه باشه . منم دوباره دستش رو بوسیدم و گفتم ممنون و رفتم که بخوابم . همچین که رسیدم در اتاق مامانم گفت فردا صبح زود میخوایم قبل از اینکه عمه هات خراب بشن سرمون بریم خونه دو تا پدربزرگ ، صبح میام بیدارت میکنم الکی غرغر نکنیا! گفتم ینی چقدر زود؟ گفت هفت صبح!!
گفتم مادر من ساعت 7 صبح در خونه ی بابات اگه بریم که به جای گراز شکارمون میکنه ، در خونه ی بابای بابا هم بریم فکر میکنه دانش آموزاشیم ازمون پیک بهاری میخواد!!
گفت فضولیش به تو نیومده! نمیذارم تو خونه بمونی که فک و فامیل بابات بیان یه دور پیش تو بخورن یه دور دیگه هم به بهونه اینکه ما نبودیم دوباره بیان!! هفت صبح بیدار میشیم هفت و نیم حرکته ، خلاص!!
ساعت 7 و 30 دقیقه صبح :
بعد از کلی احوال پرسی و روبوسی و تبریک سال نو بالاخره تونستیم بشینیم ، تو حالت شادی بعد از نشستن بودیم که عمو بزرگه با خانواده رسیدن و ما هم به احترام بلند شدیم و دوباره مراسم ماچ و تبریک رو به جا آوردیم! همین که غلغله خوابید و خواستیم بشینیم ، اون یکی عمو هم با 6 تا توله ی قد و نیم قدش از راه رسید!! حالا علاوه بر ماچ و تبریک باید آب دهن پسر عمو های زبون باز نکرده رو هم تحمل میکردیم!! آغا اصن سرتون رو درد نیارم تا ساعت 8 و 20 دقیقه فقط بشین پاشو میرفتیم و هم دیگه رو تف مالی میکردیم!! بالاخره جوشش جمع خوابید و رسیدیم سر اصل مطلب ینی کاسه آجیل! همین که دستم رفت سمت ظرف آجیل پدربزرگم گفت : هوی گوساله!!(حالا من به درکت ، چرا به خودت فحش میدی؟!) آجیلا رو بزار واسه مهمونا ، شما که سالی 12 ماه اینجا پلاسید!! ییهو جمع پکید!! بقیه هم که فکر میکردن پدربزرگ شوخی میکنه شروع کردن به خوردن تنقلات که ایندفه پدربزرگ داد زد : گوساله ها! مگه نمیگم آجیلا رو بذارید واسه آدما!! حالا نوبت من بود که بخندم!!! داشتم میخندیدم و عمو هارو با دست نشون میدادم که بابام زرتی زد پس گردنم و گفت : کره خر نمیتونه مثل توله ی ادم درست رفتار کنی؟ اینو که بابام گفت عمو بزرگه خندش گرفت که ییهو پدربزرگم یکی زد پس گردنش و گفت : پدر صلواتی فکر کردی چون 50 سالته میتونه به نوه های من بخندی؟ تو همین بهبوهه ی چک و چک کاری پدر و پسر ها بودیم که اون یکی پدربزرگم به بابام زنگ زد و گفت پس کجائید شما؟ مگه قرار نبود واسه ناهار بیاید اینجا؟ بابام گفت : پدر جان هنوز که سر صبحه کو تا ناهار حالا میرسیم خدمتتون! پدر بزرگ : من از اولم گفتم تو داماد بشو نیستی! باید همون سال اول طلاق دخترمو میگرفتم!! یا تا نیم ساعت دیگه میاید اینجا یا . . .
و ایگونه بود که ما به سمت تله ی پدربزرگ حرکت کردیم!!
ساعت 9 صبح :
سر کوچه ی پدر بزرگم اینا که رسیدیم ، دیدم ماشینای فامیل خیابون رو پر کردن!! به بابام گفتم شما برید داخل تا من پارک کنم بیام و اونا هم پیاده شدن و رفتن داخل . دیگه ماشین رو پارک کرده بودم که دیدم کل فامیل عین مورچه هایی که تو خونشون آب افتاده باشه ریختن تو خیابون!! ماشین رو خاموش کردم و رفتم ببینم چه خبره که در خونه پدربزرگ باز شد و پدربزرگ تراکنور رو با تریلی(قسمت پشت تراکتور که باهاش بار جا به جا میکنن) آورد بیرون! گفتیم چه خبره که پیرمرد بعد از یه سخرانی با مضمون این که امروز روز عیده و کارگرا نمیان و از هوای ابری معلومه قراره بارون بیاد ، گفت هرکی ناهار میخواد باید بیاد سر باغ کدو بچبنه! دختر و پسر و بچه و بزرگ و پیر و جوون نداره همه باید بیان! هرکی هم غذا نمیخواد غلط کرد! مگه میشه بیای خونه ی خان و ناهار نخورده بری؟! یالا مثل بچه ی آدم سوار تریلی بشید تا بریم سمت باغ! ما هم که دیگه چاره ای نداشتیم سوار تریلی شدیم و همون پشت مراسم احوال پرسی با خانواده رو انجام دادیم!!
ساعت 10 و 30 دقیقه صبح :
بعد از یک ساعت بالا پائین شدن تو تریلی تراکتور بالاخره رسیدیم ، اما چه رسیدنی؟! زمین از بارون شب قبل باتلاق شده بود ما هم که با لباس پلوخوری اومده بودیم! البته دایی سومی واسه خونوادش به طور ناجوان مردانه ای لباس کار از خونه پدربزرگ برداشته بودن!! هیچی دیگه با کفشی که خداتومن پولش رو داده بودم پریدم تو گلا که همون موقع شلوار اووووووووووووه هزارتومنی گرفت به یه چیزی که نمیدونم چی بود و پاره شد!!!!!!! :( بعله جونم براتون بگه که من که دیگه لباس کار تنم بود با بقیه کاری نداشتم که چه میدونم التماس کنم پدربزرگ منو معاف کنه که هیچکس رو اجازه نداد بیکار وایسه!! حتی دختر دایی دکترم که با 25 سانت پاشنه اومده بود! دور از جنابتون عین چی ازمون کار کشید و یه ترکه برداشته بود و در حین اینکه خودشم کار میکرد ، اگه میدید کسی کار نمیکنه عین پلنگ میدوید سمتش و یه ترکه حوالش میکرد! فرقی هم نداشت کی باشه ، از پسر بزرگ خودش تا دوماد آخری که مدام کار رو میپیچوند تا با نامزدش حرف بزنه!! این وسط دخترای فامیل هم قیافه هاشون شده بود عین کوزت!! تو فرض کن از ساعت 2 شب آرایش میکنی که بری عید دیدنی بعد بیارنت کدو بچینی!! کار که بلد نبودن ، مدام هم از خارای بوته کدو شکایت میکردن! ولی از ترس پدربزرگ عین چی کدو میچیدن!! اون پسرای خانواده هم که نقش گولاخ رو داشتن و مدام باشگاه میرفتن رو گذاشته بودیم مسئول خالی کردن سبد کارگرا !! منم خودمو چسبونده بودم به پدربزرگ و مدام خودمو براش لوس میکردم! از پرسیدن وضع و اوضاع کشاورزی تا مسخره کردن دخترا که اصلا کار بلد نیستن!!
ساعت 3 ظهر :
بعد از چیدن 3 هکتار از 5 هکتار کدو همه جمع شدن وبه پدر بزرگ گفتن که دیگه حال نداریم و اگه ناهار نخوریم دیگه کار نمیکنیم!! اون هم یه لبخند ژکوند بهمون تحویل داد و گفت اینقدری که حول کردید واسه اومدن یادتون رفت غذا هارو بیارید!! عیب نداره ، تا حمید(دایی کوچیکه) رو میفرستم غذا ها رو بیاره این یه ذره اخر رو هم تموم میکنیم! اصلا هم به این فکر نکنید که چون راه دوره و غدا دیر میرسه میذارم برین!! مثل بچه ی آدم کار میکنید تا همه اش تموم بشه! بعد هم هر گوری که دوست داشتین میرین! بعله ما هم عین اسکلا حرفش رو باور کردیم و اون دو هکتار باقی مونده رو هم چیدیم و نشستیم یه گوشه تا غذا که به درک! تراکتور برسه تا باهاش برگردیم!!
ساعت 6 عصر :
پسرای باشگاه رفته و بدن ساز که کلا پنچر شده بودن! طوری که وقتی کامیون اومد تا جعبه ها رو بار بزنیم ، فقط من و 3 تا دیگه مونده بودیم و 4.5 تن کدو رو 4 نفری بار کامیون کردیم! از وضع دخترا که نگم بهتره! پاشنه کفشای شکسته و ریملای پائین امده و غرغر خانم دکتر و پوستای ورم کرده از خار کدو! پدر مادرا که کلا دیسک کمر و سیاتیکشون اوت کرده بود! گفتم که فقط من و 3 تا از پسرا که قبلا کم و بیش تو باغ کار کرده بودیم سرپا مونده بودیم و صد البته پدربزرگ که بزرگ شده ی کوه و بیایونه! در همین حال خوش بعد از کلی خرحمالیه جالب و مفرح بودیم که تراکتور برگشت!!یکی از زن دایی ها به حالت کوزت گونه ای گفت : خدارو شکر بالاخره رسید! وقتی زیلو پهن کردن و سفره انداختن اون آدمای اتو کشیده و سه لایه آرایش کرده که تو مهمونیای معمولی عمرا بدون چنگال غذا نمیخوردن ، عین گراز افتاده بودن به جون غذاها یه طوری میخوردن که انگار تازه از موزامبیک فرار کردن! پدر بزرگ هم ژست افراد فاتح رو به خودش گرفته بود و مدام میخندید!! غذا که تموم شد کیف کمری اش رو باز کرد و به هر نفر به اندازه ی مزد یه روز کارگراش عیدی داد! البته ما چهار نفر عیدی ویژه گرفتیم و من خودم شخصا به دلیل خودشیرنی هام بالاخره بعد از یه عمر پدربزرگ بهم اجازه داد پشت تراکتور بشینم! منم تا خونه عین چی ملت خسته و کوفته رو اذیت کردم!! وقتی داشتن سوار میشدن جک تریلی رو زدم و دوتا پسر دائیم که که عین دخترا نابود شده بودن و قبل از همه سوار تریلی شدن رو پائین انداختم!! تو مسیر هم سر هر دست انداز یه نیش گاز میدادم تا خواب از سر ملت بپره!! کلا تا خونه خونشون رو کردم تو شیشه! پدربزرگم که بغل دست خودم بود هی میخندید و میگفت الحق که نوه ی خودمی!! وقتی هم رسیدیم یکی از دایی ها و دوتا از شوهر خاله ها اجازه ندادن بچه هاشون با ماشین خودشون برگردن که مبادا صندلی ها کثیف بشه!! زنگ زدن آژانس تا پرنسس هاشون رو بیان ببرن!
پ.ن : دیگه دنبال چی میگردی؟ تموم شد دیگه! همه رفتن خونشون و 3 روز خوابیدن!!
باشد تا رستگار شوید.